با سلام
من و همسرم بیشتر از 4 سال هست که ازدواج کردیم و باوجود تمام مشکلات و موانعی که از ابتدا سر راه ازدواجمون بود از قبیل عروسی گرفتن یا نگرفتن یا تاریخ عروسی و جشن و مراسم و اینجور مشکلاتی که معمولا خیلی تو خانواده های ایرانی شایع هست یه مراسم گرفتیم و رفتیم سر خونمون، تقریبا مشکلی نداشتیم تو این مدت غیر از مشکل خانواده- همسر من خیلی خیلی از نظر عاطفی به خانوادش وابسته است از نظر احساسیو همین باعث میشه هنوزم که هنوزه هفته ای 2 بار یا گاهی 3 بار مادر و پدر یا خواهرشو ببینیم که گاهی من با این موضوع مشکل داشتم و با بحث و مقابله کمش میکنم یا گاهی تن به رفتن میدم البته ناگفته نماند من با تمام بی عدالتی که در قبال من و خانوادم کردن باز هم بهشون احترام میزارم و تا وقتی که تو جمعشون هستم سعی میکنم بهم خوش بگذره و باهاشون معشرت میکنم- فقط همین نکته رو بگم که من 4 سال عید نوروز رو هر سال با اونا تعطیلات رو سپری کردم- پدر و مادر و خواهر همسرم- تقریبا هر سال که رفتم سفر نه اینکه بهم خوش نگذره ولی یه جورایی اذیت میشدم و میگفتم دیگه اینکارو نمیکنم که باز هم کوتاه می اومدم- تا اینکه امسال تعطیلات تصمیم گرفتم که با مادر و برادر خودم سفر برم که بازهم همسرم پیشنهاد داد که میتونن اونا بیان و خانواده خودش هم بیان و هر جا که رفتیم دو تا خونه میگیریم که خیلی شلوغ نباشه و اینکارو کردیم، نشون به این نشون که از در خونه که راه افتادیم همسرم اصلا منو ندید و مدام به پدر و مادر و خواهر و دامادشوون احترام و عزت میزاشت و از اونجایی که سفرمون طولانی بود و با ماشین می رفتیم هر جا که توقف میکردیم همسرم پیاده میشد و می رفت طرف مادر و خواهر و سگهای خواهرش و با اونا بازی میکرد و لازمه بگم که من هم تو ماشین خودمون ننشسته بودم وبخاطر کمبود جا تو ماشین خودمون بیشتر راهو تو ماشین پدر همسرم نشسته بودم یا اگرم تو ماشین خودمون بودم کنار همسرم ننشسته بودم، حتی وقتی به مقصد رسیدیم دو تا خونه گرفته بودیم که تا رومو بر میگردوندم همسرم میرفت خونه اونا و یه بار با ما غذا میخورد و یه بار به هوای بازی با سگها میرفت پیش اونا- وقتی بیرون میرفتیم با من راه نمیرفت، کنار من نبود، وقتی عکس میگرفت بیشتر سعی میکرد از بابا و مامانش بگیره و من که تقربا هیچ و مادر و برادرمم که کلا هیچ... و حتی اینکه وقتی بیرون مرفتیم و یه جا با اون خانواده قرار میزاشتیم تا از دور اونارو میدید مثل بچه ها میدوید و میرفت پیش اونا و اصلا انگار نه انگار که من همسرشم، وقتی دوچرخه سواری میکردیم برادرم و همسرش با هم بودن و خواهر همسرم و همسرش با هم میرفتن ولی همسرم من سگ خواهرشو گذاشته بود تو سبد دوچرخه و هر جا که خواهرش میرفت اونم بود ....این قضیه تا چند روز ادامه داشت تا اینکه باهاش صحبت کردم و گله کردم که از برخوردت ناراحتم که اونم گلایه کرد که تو همش به مامانت می چسبی و خلاصه یه کمی سعی کرد بهتر شه ولی کل مسیر برگشت دوباره همون برنامه ها بود، نه اینکه ببینه من چی میخورم نه هیچی، نه یه احوالی بپرسه.... منم بعد از برگشت با خودم عهد کردم که دیگه این اتفاق نیفته- قبلا هم پیش اومده بود که تو خونمون مهمونی باشه و تا هرساعتی که خواهرش بیاد همه رو نگه داشته و یه بار برادر من دیر اومد که میخواست شامو حاضر کنه که منم گفتم نه باید صبر کنی برادر بیاد، یا دیده بودم که وقتی مهمونیه تمام هوش و حواسش به خانوادش هست و نه من و خانوادم... طی این سالها تمام اختلاف ما این بود که عیده یا تعطیلیه اون میگفت بریم خونه مامان من و من میگفتم بریم خونه مادر من... بیشتر مشکلاتمون اینجوری بوده یا اینکه یه بار مادر و برادرم اومده بودن خونه ما به صرف صبحانه و بعد از صبحانه همسرم گذاشت رفت مثلا دنبال مامان و باباش که بیارتشون پیش ما و رفت و 4 ساعت بعد اومد و مادر و برادرم گذاشتن رفتن ولی هیچوقت به روم نیاوردن که ناراحت شدن مخصوصا برادرم... ضمن اینکه برادرم خیلی خیلی به همسرم احترام میزاره با اینکه بزرگتره و خیلی همسرمو دوست داره.... تا شب گذشته.... مادر من چند بار بود خونه خانواده همسرم مهمونی بوده و اومده بوده و بعد از فوت پدرم که سال گذشته اتفاق افتاده بود خانواده همسرم چندین و چند بار به مادرم محبت داشتن- خلاصه بعد از چند وقت مادرم خواست خانواده همسرم : مادر و پدر و خواهر و داماد و پسر و عروسشونو مهمون کنه و تصمیم گرفتیم بریم پارک و رفتیم و برادرم هم بود و با ماشینش پشت ماشین ما داشتیم میرفتیم که گویا ماشینش خراب میشه و ما متوجه نمیشیم و میریم و میرسیم به مقصد و تا میرسیم همسرم زود زنگ میزنه به خانوادش که کجایین ما رسیدیم زود بیاین و اصلا پیگیر نمیشه که برادر من کجاست که من خودم زنگ میزنم متوجه میشم که اونا تو راه موندن- از جای که ما بودیم تا جایی که برادرم بود با ترافیکش شاید 20 دقیقه راه بود و با اینکه همسرم مهندس مکانیکه و کارش خودروییه اصلا بلند نشد که بره و چند بارهم بهش گفتم که برو ببین چیکار میتونی بکنی میگفت کاری نمیتونم بکنم باید ماشینش خنک شه بیاد... نشون به این نشون که تا سه ساعت خنک روشن نشد و همسرم بیخیال بیخیال بود و رفته بود ماشین دامادشونو تعمیر میکرد و مادرم و من بسیار دلنگران و ناراحت برادرم بودیم، بعد از اینکه ماشین دامادشونو درست کرد همش اومد با سگای خواهرش بازی کرد و بازهم بیتوجه به همه چی بود .. طوری که من خودم واسه اولین بار جوجه رو به سخ کشیدم و فقط بهش گفتم آتیشو درست کنه... خلاصه کار ماشین برادرم ساعت 10 شب تموم میشه و زنگ میزنه که دیگه حوصله نداره و نمیاد که من هم بهش اصرار میکنم که مامان خیلی ناراحته و بهمون خوش نمیگذره که اومد و وقتیکه داداشم اومد و داشت سلام علیک میکرد همسرم داشت آتیش روشن میکرد و از صدای اونا حتی برنگشت سلام بده که بازهم من صداش کردم که دادشم اومده اونم با تعجب سلام سلام گفت که مثلا نشنیدم صداتو.. خلاصه این دیگه ته ماجرا بود و من تا حالا اینهمه بی احترامی رو ازش ندیده بودم... من به شدت ازش ناراحتم... مادر و برادرم هم بسیار زیاد از چهرشون ناراحتی میبارید... حالا موندم چیکار کنم...صحبت کنم؟؟!! اگه به صحبت بود که یه بار این موضوعو صحبت کردم! بهونه میاره و توجیه میکنه... تلافی کنم؟؟ اینکه بدتر و بدتره و در شان من نیست... ممنون میشم راهنمایی کنید